گنجشکی که خانه ندارد

ساخت وبلاگ

آخرین مطالب

    امکانات وب

        چفیه زینب فرجی بلند داد زد : ثریا، ثریا با دست پاجلفتی گفتم : جانم عمه رقیه ، چیزی شده ، چیزی گم کردین؟ ـ نه خودمو گم کردم واصلاً یادم نمیاد توکی هستی. ـ گفتم مگه امکان داره بدون اینکه ضربه ای به سرتون وارد بشه فراموشی گرفته باشین. ـ خب بیاین بنشینن اینجا ببینم چتونه. مامانم هم خونه نیست ببریمت دکتر. عمه رقیه به خود تکانی داد ودر مبل رنگ ورو رفته ای جابه جا شد. وسایل خانه ای به آن عظمتی کهنه وزهوار درفته بودند. دخترش سالی یک بار هم بهش سر نمی زدن.فقط من ومامانم بودیم که گاه گداری پیشش می اومدیم. یک آن احساس کردم صدایش از ته چاه بلند می شود نه چیزی می خورد نه چیزی می نوشید. کم کم داشت از پادر می اومد. عمه رقیه زندگی عجیبی داشت .جنگ که شد سه تا پسراش رفتن جبهه شهیدبرگشتن بعد شوهرش رفت واونم برنگشت. نمی دونم اسم اینو چی میشه گذاشت اما تقدیرعمه این بود که تنهایی زندگی کند. صبح های خیلی زود از خواب بلند می شد پرده های اتاق را می کشید تا نوری به داخل هچوم بیاورد بعدبه سمت آشپزخانه اش می رفت وبرای خود وبچه هایش صبحانه آماده می کرد. چه خب که گنجشک هم بیرون پنجره می خواند عمه فکر می کرد شوهر وسه فرزندش هنوز زنده اند برایشان چای می ریخت برای پسر بزرگش که عاشق مربای آلبالو بود مربا می گذاشت برای شوهرش شیرتازه می گرفت وهمینگونه زندگی رقیه می گذشت. وقتی من به خانه شان می رفتم می گفت : ستاره ،از آسمان چرا اینقدر دوری ؟ می گفتم : عمه جان من دورنیستم ستاره های زمینی که در آسمان خانه نمی کنند. بیا عمه جان ، بیا به هرس این گلها برسیم. طفلکی ها گناه دارند. عمه در جوابم چیزی نمی گفت وصم وبکم مرا نگاه می کرد. در واکنش او نمی دانستم چه عکس العملی باید از خودم نشان بدهم. یک روز که من داشتم گنجشکی که خانه ندارد ...ادامه مطلب
    ما را در سایت گنجشکی که خانه ندارد دنبال می کنید

    برچسب : نویسنده : zeinabfarajia بازدید : 3 تاريخ : شنبه 10 دی 1401 ساعت: 9:10